سطرهای دفتر کاهی ام

سطرهای دفتر کاهی ام

وجود بی وجودم از وجود تو موجود می یابد یا واجب الوجود
سطرهای دفتر کاهی ام

سطرهای دفتر کاهی ام

وجود بی وجودم از وجود تو موجود می یابد یا واجب الوجود

شغله دیگه! مث هزار تا شغل دیگه

+درآمدت خوبه؟
-شکر!
+پس چرا 2 ساله سر کار نمیری؟
مرد در حالی که همچنان از پنجره بیرون رو نگاه می کرد جواب داد: دکترا می گن باید استراحت کنم.
+از کارت خاطره ای هم داری؟
-خاطره رو آدمهای زنده رقم می زنند؛ من صبح تا شب با مرده ها دم خورم!
+بسیار خوب! زن و بچه داری؟
مرد انگار که تازه به موضوع مورد علاقش رسیده باشن، ناگهان برگشت، چشماش برقی زد و با اشتیاق جواب داد: آره! زنم با پسرم حمید!
+همین یه بچه؟
-آره بابا، می خوام هر چی در میارم خرج آینده ی این بچه شه! اگه یه بچه دیگه باشه امکانات نصف میشه!
تو دلش به ذهن روشن مرده شور آفرین گفت!
+زن و بچه تو دوست داری؟؟
مرد بعد از یه سکوت طولانی زیر لب زمزمه کرد: به خاطر اوونا زنده ام!
چه خونواده ی خوشبختی...
+از حمید بگو ! خجالت نمیکشه بگه بابام مرده شوره؟
-می دونی؟ اوایل تو مدرسه چیزی نمی گفت. اما حالا به همه ی دوستاش گفته من چی کارم! یه شب بهم گفت افتخار می کنم که تو کار می کنی و مثل بابای مجتبی تو زندون نیستی!
+لابد تو هم کلی به خودت افتخار کردی؟!
-آره، برای اولین بار!
+حمید قراره همکار باباش بشه؟
مرد اخم کرد و با جدیت گفت: نخیر! اون درسش خوبه! هیچ می دونی معدلش چنده؟ 18! خودم همیشه کارنامشو می گیرم! حمید قراره دکتر بشه!
دانشجوی جوان به ساعتش نگاهی کرد! 12 دقیقه از شروع مصاحبش می گذشت. استاد گفته بود: به امتحان تئوری اعتقادی ندارم، هر دانشجو 15 دقیقه فرصت داره با یکی از بیمارهای بخش افسردگی اینآسایشگاه مصاحبه کنه و اگه ظرف 15 دقیقه نتونست حدودا علت افسردگی رو حدس بزنه از نظر من این 3 واحدو افتاده! تو دلش به استاد و این مریض بد قلق و خودش لعنت فرستاد! واسه چی عاشق روانشناسیشده بود؟ رشته ای که استاداش یه مشت روانین!
با ناامیدی گفت: آخرین سوال!
+تا حالا شده موقع کار گریه کنی؟!
مرد تو چشمای دانشجوی جوان خیره شد! مثل بچه ها بغض کرد و با صدای لرزونی جواب داد:
-فقط یه بار! 2 سال پیش وقتی جسد حمیدم و با دستای خودم شستم...

عاشقانه می سرایم برایت

اهل همین کوچۀ بن بست کناری

که تو از پنجره اش پای به قلب منِ دیوانه نهادی

تو کجا؟ کوچه کجا؟ پنجرۀ باز کجا؟

من کجا؟ عشق کجا؟ طاقت آغاز کجا؟

تو به لبخند و نگاهی...

منِ دلداده به آهی

بنشینیم... تو در قلب و منِ عاشق به لب چاهی

گُنه از چیست؟

از آن پنجرۀ باز؟

از آن لحظۀ آغاز؟

از آن چشم گنه کار؟

از آن لحظۀ دیدار؟

کاش می شد گُنه پنجره و لحظه و چشمت

همه بر دوش بگیرم

جای آن یک شب مهتاب تو را تنگ در آغوش بگیرم

کاش می شد... کاش می شد

پسر بودن یعنی...

پسر بودن یعنی, نافتو که بریدن روش 2 سال حبس هم بریدن.
پسر بودن یعنی, فقط تا آخر دبستان بابا مامان پشت سرتن بعدش جامعه بزرگت میکنه.
پسر بودن یعنی, فقط یه سال وقت داری که کنکور قبول نشی.
پسر بودن یعنی, بعد 18 دیگه یا سربازی یا سربار!
پسر بودن یعنی, استرس سربازی و حسرت درس خوندن بدون استرس.
پسر بودن یعنی, بعد بابا, مرد خونه بودن, سنم نمیشناسه. یعنی چی؟؟ یعنی بابا نباشه نون باید بدی حالا 5 ساله باشی یا 50 ساله!

پسر بودن یعنی, حفظ خواهر و مادر و همسرت از هر چی هیزیه.
پسر بودن یعنی, آزادی که از ( آ ) اولش تا ( ی ) آخرش همش مسئولیته و حصار.
پسر بودن یعنی, جنگ که شد گوشت تنت سپر ناموسته.
پسر بودن یعنی, یه سگ دو زدن واسه یه لقمه نون که جلو زن و بچه کم نیاری.
پسر بودن یعنی, واسه عید لباس نخری, که دخترت واسه خرید لباس هر چی دوست داره بخره.
پسر بودن یعنی, بی پول عاشق نشی.
پسر بودن یعنی, حرفایی که میمونه تو دل.
پسر بودن یعنی, مرد که گریه نمیکنه!
پسر بودن یعنی, همیشه بدهکار بودن به همه...

عطر نایاب خانۀ مادربزرگ

سلام جودی عزیزم...

میدانی؟ خیلی دلم گرفته است... یادت می آید آنروز که تو را به خانۀ مادربزرگ بردم و تو بعد از دیدن خانه اش با حالتی غم زده گفتی از خانه های قدیمی خوشم نمی آید و دل مادربزرگ را شکاندی؟؟؟ اما من...

خانه های قدیمی را دوست دارم تاریخ در آنها به زیبایی در حرکت است همه چیز عمر دارد حرف دارد برکت دارد

تکنولوژی آن ها را له نکرده!
یاغی گری ها ی مدرن تغییرشان نداده.
هنوز حیاط هست؛
حوض است؛
کوزه هست؛
قناری می خواند؛
ماهی شنا می کند...
دیوارهای اتاق های کوچک؛
مهمان جمعیتی زیاد است.
سفره ها گسترده اند؛
نه دو نفره...
نه چهار نفره...
صدای پیرها شنیده می شود؛
حضورشان برکت خانه است.
کوزه ها مملو از ترشی؛
دیگ کوچک مفهومی ندارد؛
نذری پزان به راه...
همسایه حق به گردن دارد!
دست ها صدا دارد؛
درختان نفس می کشند؛
باغچه هنوز آرزو نشده؛
زیرزمین انباری نیست؛
حیاط را بالکن نمی خوانند؛
پنجره فقط در نقاشی ها نیست...
باران در خانه می بارد...
ایوان زیر حصیر؛
چایی همیشه دم است؛
روی سماور،
توی قوری...
در خانه همیشه باز است.
مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواهد.
غذاها ساده و خانگی است؛
بویش نیازی به هود ندارد!
عطرش تا هفت خانه می رود...
کسی نان خشکه ندارد،
نان برکت سفره است.
مهمان ناخوانده آب خورشت را زیاد می کند!
دلخوری ها مشاوره نمی خواهد!
دوستی ها حساب و کتاب ندارد!
سلام ها اینقدر معنا ندارد!
سلام گرگی وجود ندارد!
افسردگی بیماری نایابی است.
گلدان ها در خانه اسیر نیستند،
درخت یاس هنوز هست،
بوی یاس از شیشه های عطر نمی آید...
دست پدر همیشه پر است،
خانه همیشه شسته،
خاک اینجا نمی ماند!
همه چیز زنده است
حتی اگر آن خانه
سال های سال متروکه مانده باشد .....

خانه